قسمتی از شعر «چاوشی» از مهدی اخوان ثالث:
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند،
گرفته کوله بار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پیمایند،
ما هم راه خود را می کنیم آغاز.
***
سه ره پیداست،
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی کَش نمی خوانی بر آن دیگر.
نخستین راه نوش و راحت و شادی،
به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا و گر دم در کشی آرام.
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام.
***
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است،
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم،
ببینیم آسمان «هر کجا» آیا همین رنگ است؟
|